maandag 26 september 2011

صدايي از پشت ديوار خانه ها … بچه هاي اعماق!


چند روز پيش يكي از دوستان, مصاحبة كوتاهي با يك كودك كار در تهران به نام محمود كرده . درست اينه كه هر ايراني آزاده مصاحبه با اين كودك هم وطنشو بخونه آخه زندگي اون جداي از زندگي ما نيست ....

چند سالته؟ 11 سال.

چه كار ميكني؟ حمل بار با چرخ دستي.

چرا به اين كار رو آوردي؟ پدرم فوت كرد و مادرم توانايي كار نداره.

آيا از كارت راضي هستي؟ مجبورم راضي باشم.

مدرسه هم ميري؟ نه, فقط تونستم تا كلاس دوم درس بخونم. اما الان مجبورم كار كنم و ديگه نميتونم درس بخونم.

كارهاي ديگهاي هم كردي؟ بله, اول دستفروشي ميكردم. اما چندين بار ماموران شهرداري آمدند و وسايلم رو وسط خيابون پخش كردند. آخر سر مجبور شدم بيام و باركِش بشم! البته در اين كار هم مامورين ميان و اذيت ميكنن. يكبار گاريم رو 10 رو توقيف كردند.
آينده رو چطور ميبيني؟ نميدونم! ميترسم! نميدونم چي ميشه! همه چيز بده.
محمود يازده ساله, حق داره كه همه چيز رو بد بدونه و بترسه. اما, آيندة واقعي اين ميهن سرنوشت ديگه اي رو براي فرزندانش در چشم انداز داره. همون سرنوشتي كه محقق كردنش وظيفة ماست.

 

Geen opmerkingen:

Een reactie posten