نامۀ دانشجوی دربند، جواد علیخانی، خطاب به مادرش |
"هستیم، ایستاده، بیدار، امیدوار... " كميته گزارشگران حقوق بشر کمیته دانشجویی دفاع از زندانیان سیاسی: جواد علیخانی، دانشجوی دورۀ دکترای دامپزشکی دانشگاه شهید چمران اهواز که از خردادماه سال 89 و علیرغم سپری شدن بیش از سی و یک ماه از محکومیت سه ساله خود تا به امروز بدون استفاده از حق مرخصی و آزادی مشروط در زندان به سر می برد، در نامه ای از زندان اوین خطاب به مادر خود به شرح ایام اسارت خود پرداخت. جواد علیخانی که از جمله اعتصاب غذا کنندگان بند 350 زندان اوین در اعتراض به قتل هاله سحابی بود، بیست و هشتم مهر ماه سال ۸۶ به همراه تعداد دیگری از اعضای انجمن اسلامی دانشگاه چمران اهواز بازداشت، و پس از سپری کردن قریب یک سال حبس در زندان های کارون (مرکزی) و سپیدار اهواز در شهریورماه سال 87 به قید وثیقه پانصد میلیون ریالی از زندان آزاد شد. آقای علیخانی سرانجام در خردادماه سال 89 و به جهت سپری کردن باقیمانده محکومیت سه ساله خود به زندان سپیدار اهواز فراخوانده شد و در مهرماه همان سال و با پیگیری های خانواده خود به زندان اوین تهران منتقل گردید. وی علیرغم سپری شدن سی و یک ماه از محکومیت سه ساله خود، به علت مخالفت دادستانی، از خردادماه سال 89 تاکنون از امکان استفاده از حق مرخصی و آزادی مشروط محروم بوده است. متن نامه جواد علیخانی به نقل از کمیته دانشجویی دفاع از زندانیان سیاسی: مادرم! مهربانترین مهربانان! درمانده ام كه سخن را چگونه آغاز كنم و چه بگویم كه شرمسار نباشم، و آنگونه كه شایسته و بایسته باشد بتوانم حق مطلب را ادا كنم؛ چرا كه بر این باورم " كلام آغاز نمی شود تا ندیدنت." با این وجود می خواهم مطلع سخنم را با ذكر خاطره ای از دوران كودكی آغاز كنم. به خاطر داری در یك روز سرد زمستانی كه برف می بارید و من نیز پشت پنجره ایستاده بودم و با حسرت و اندوه دانه های بلورین برف را به نظاره نشسته بودم كه به آهنگی دلنشین چگونه می رقصیدند و بر زمین می نشستند؛ و سنگفرشهای كوچه و خیابان را از پلیدی ها و زشتی ها پنهان میكردند و پاكی و طراوت را برای زمین به ارمغان می آوردند. نیك به یاد می آورم كه چگونه حسرت بازی های كودكانه را در چشمانم خواندی و پاسخم دادی و شال و كلاهم كردی تا سرگرم برف بازی شوم... و آه كه چه لذت بخش بود لحظه ای كه دانه های برف روی دستانم می نشست و من نیز با حسرت تماشا می كردم كه چطور بر روی دستانم آب می شوند و خود را فنا كرده تا مایۀ حیات را به ما آدمیان ارزانی دارند... در لحظاتی كه از شدت سرما می لرزیدم و توان سخن گفتن و حركت كردن نداشتم كه می آمدی و در آغوشم می كشیدی و گرمای وجودت به من هدیه میدادی. حال از آن روزها سالها میگذرد و با مرور خاطرات بیشمار دوران كودكی پی می برم كه چگونه در این سالهای طولانی مهر مادری را بر من ارزانی داشتی و درس عشق، مهر، صلح و آزادی را به من آموختی. گاهی اوقات پیش می آید كه در زندان، حتی برای لحظاتی كوتاه، چشمانم را می بندم و از معبر زمان عبور می كنم تا به آن روزگار دوران خوش كودكی بازگردم و آن خاطرات را از نو تجربه كنم تا همیشه بودنت را در كنارم احساس كنم. ولی افسوس پس از چند لحظه كه چشمان را باز میكنم، تو را نمیبینم و به یاد می آورم كه در این قفس محصورم. در این لحظه است كه غم تمام وجودم را فرا میگیرد و سكوتی تلخ بر من حكمفرما می شود و این دیوارهای سرد و بی روح را در مقابل چشمانم میبینم كه نه حرف می زنند و نه احساسی دارند و هرچه هست، سراسر رعب است و هراس... و ازینكه در كنارت نیستم خود را در قعر عجز و عسرت احساس میكنم. هرچه هست سایۀ شوم و هولناك قدرت است كه بالای سرم خیمه زده است و من تمام توان خود را به كار می بندم، پنجه در دیوار افكنده تا شاید روزنه ای از امید بیابم و خود را دوباره در آغوشت ببینم و آرام گیرم. مادر! ای زلال تر از باران! حال كه از بیم هایم سخن گفتم و از ناتوانی هایم هراس هایم، شاید بهتر باشد تا جانب انصاف را گرفته و از امیدهیم نیز سخن بگویم. چرا كه معتقدم این بینش و زاویه نگاه هر كس است كه غم و شادی و نشاط و اندوه و نیز بیم و امید را رقم میزند. علی رغم سپری شدن روزها و شبهایی به دور از آزادی و نیز گذر ایام جوانی ام در پس دیوارهای سردِ سپیدار و كارون و اینك نیز اوین، خوشحال و خرسندم از اینكه زندگانی و حیاتم معنایی جدید یافته و تجربه ای نو بدست آورده ام. علی رغم تمام تلخی های حاصب از محدودیت ها و دوری از خانه و كاشانه و جامعه، بزرگترین موهبت زیست در زندان این بود كه در سایه سارِ دوستان با طراوت تر از گل زیسته ام و همگی با مشت های گره كرده مشق زندگی كرده ایم به سرسبزی جنبش سبز. بنابراین با این بینش به خود و جامعه بوده است كه سرشار از حیات گشته ایم و با اینكه در بندی با دیوارهای بلند و زمخت و بی روح محصوریم، همه دست در دست هم داده ایم تا این ترانه ها را با عشق به وطن زمزمه كنیم : "هستیم، ایستاده، بیدار، امیدوار... ". امیدوار به آینده ای برای ایرانی آباد و آزاد، امیدوار به "بودن" برای "طرحی نو درانداختن"، امیدوار به آینده ای كه به باور من زود خواهد آمد و در آن ایام دیگر نشانه ای از ظلمت شب نخواهد بود. آری با این طرز فكر است كه میتوانیم با تكیه بر امید و نیز با همدلی و همراهی یكایك همبندیان، روحی تازه بر كالبد سخت و سرد زندان دمیده تا زندان را دانشگاهی برای آموختن و تجربه كردن برای خود تبدیل كنیم و نیز پیوندی عمیق و عاطفی با مردمان ایرانزمین، حیاتی سبز را در رگهای متصلّب جامعه مان جاری كنیم، تا همگان بدانند كه با صبر و استقامت و اراده ای راسخ و زلال میتوان اساسِ زندگی بشری كه همانا "آزادی" می نامندش را برای جامعه مان كه به راستی شایسته آن است، به ارمغان آورد. معنای هستی ام به عشق تو و امید به دیداری نو، تحمل روزهای تلخ زندان حقیقتاً برایم سهل و آسان گشته است. در یكی از همین روزهای آغازین زمستان بود كه در حیاط قدم میزدم و تنها باد مهمان تنهاییم بود و در اندیشه ایام نه چندان دور به سر می بردم. روزهایی كه بیرون از زندان بودم ولی در حسرت چشیدن طعم آزادی. و دنیای پیرامونم رفته رفته از زندگی تهی می شد و زمین نیز از زیستن خسته بود و من نیز در این وضعیت، هر كجا قدم میگذاشتم، شب با سرعتی تصور ناپذیر پشت سرم فرا می رسید. گویی همه جا سیاهی شب در پی من بود و هر كجا كه میرسیدم ظلمت و تباهی فرود می آمد و گورستانی سرشار از سكوت در ذهنم نقش می بست و چون پتكی كالبدم را فرو می ریخت و گرچه این را با چشمانم نمی دیدم ولی به راستی با تمام وجود و با تك تك ذرات بدنم احساس می كردم. مادر عزیزم در تمام سالهای حضورم در دانشگاه و در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه، این حس با من همراه بود و من نیز به ناچار به راهم ادامه می دادم و مسیرم را پیش میگرفتم و سایه ظلمت و خفقان و استبداد سر به سرم می گذاشت، آزارم می داد، عذابم میداد. سایه ای كه وجودم را در هاله ای از ابهام قرار داده، سایۀ شوم استبداد كه هستی را به نیستی مبدل كرده بود. در این لحظه بود كه قاصدكی كه سكوت شب را نشانه رفته بود مهمانم شد و دلتنگی هایم را از بین برد و خستگی هایم را شكست. تصمیم گرفتم به نبردی نابرابر با نیستی تن در دهم و تكلیف خویشتن را روشن كنم، لذا از بین دو گزینه دانشگاه، اخذ مدرك، تحصیلات عالیه... و رفتم به زندان و معنایی دوباره به زندگی بخشیدن و فریاد برآوردن و سیاهی شب را نشانه رفتن، گزینه دوم را انتخاب كردم و در مسیری پا نهادم كه حیاتم معنایی دوباره یافت. این گونه شد كه كیف و كتاب و خاطرات شیرین دانشگاه را رها كردم و میله های سرد و پولادین سلولهای انفرادی و دیوارهای بلند و زمخت و بی روح زندان را در آغوش كشیدم تا رهایی بزرگتری بدست آورم. مادرم، بهانه هستی ام و فلسفه وجودی ام شاید كه تصمیمم در ابتدا خودخواهانه می نمود. چرا كه شما با تمام رنج ها و سختی های زندگی آرزویی دگر برایم داشتید و آینده ای دیگر برایم ترسیم نموده بودید. به دور از زندان و حبس، خواسته شما را اجابت نكردم و عصیانگری نمودم و آرزوهای شما را برآورده نساختم و از این حیث به شما و خانواده بدهكارم و امید آن می رود كه تا در آینده ای نه چندان دور بتوانم قدردان زحماتتان باشم. خوب به یاد می آورم روزهایی در مهر 86 كه در یكی از خیابانهای اهواز ربوده شدم. چه مدت كه از من بی خبر بودی و چه سختی ها كه تحمل نكردی و دائم در رفت و آمد از كرج به اهواز تا بلكه خبری از من بگیری و دریغ كه هیچ پاسخت نمیدادند. مگر من میتوان آن لحظات را درك كنم كه مادری چه كشید از بیخبری مطلق از فرزندش. و حقیقتاً نمیتوانم بفهمم كه چه دشواری ها و دردها كشیدی ولی بازهم در سینه حبس كردی و تاكنون نیز برایم بازگو ننمودی. عزیزترینم به وجودت افتخار میكنم كه چه زود توانستی واقعیت را بپذیری كه به هر حال این سالها را در زندام خواهم بود و مهم تر اینكه خود را با شرایط سخت و دشوار من هم آغوش دیدی و سهم بیشتری از سختی ها و تلخی هارا بر دوش كشیدی و دلتنگی هایم را سهیم شدی و به وضوح دیدم كه چه عاشقانه با دلتنگی های دیگر خانواده های زندانیان همراه و هم درد گشتی. این روزها به انمدازه تمام عمرم دلتنگ تو ام و آرزوی آن دارم تا در آغوشت بگیرم و روی چون ماهت را كه تمثالی از عشق و صبر و ایستادگی ست را غرق در بوسه كنم. بدان كه به داشتن مادری چون تو افتخار می كنم كه اینچنین همراه و همدل من بودی و هستی. افسوس میخورم كه فقط هفته ای دوبار می توانیم هم را ببینیم. آنهم از پشت دیوار های شیشه ای سرد اوین كه با میله ها آذین شده. در آن لحظه ملاقات كه چشمان بارانی ات را می بینم، آتش به خرمن هستی ام می زند و تنها نفسهای گرم وجودت است كه مرا به وجد می آورد. به هستی ام معنا می بخشد و سخنت موسقی ای دلنشین روحی تازه بر كالبدم می دمد. و انرژی ام مضاعف می گردد با دیدنت، با شنیدن صدایت، با خنده هایت... چرا كه خواسته ای تا قرص و محكم بایستم و باكی نداشته باشم و مضمون حرفهایت همیشه این جمله بوده است كه :" تاریك ترین ساعت شب،درست ساعات قبل از طلوع خورشید است، پس همیشه امید داشته باش." پس به من نیز حق بده تا خواسته ای داشته باشم و آن اینكه كوچكترین نگرانی از نبود من نداشته باشی و دلواپسی از بودن من در زندان به خود راه ندهی و همیشه در كنارم بایستی، همانطور كه تاكنون همراهم بوده ای. مادر عزیزم روزهای دوشنبه كه می شود با اینكه می دانم چه سختی هایی را متحمل می شوی و با كهولت سن رنج های مسیر كرج تا اوین را به جان می خری و در سرما و گرما و به هر وسیله خودت را به زندان می رسانی، لحظه شماری میكنم و چشم انتظار حضورت هستم. افسوس كه تنها 20 دقیقه رویت را می بینم. دقایقی كه یك عمر برایم ارزش دارد و حضورت به من معنا می بخشد و لحظات پایانی ملاقات را به یاد می آورم كه وجود نازنینت ققنوس وار می سوزد تا از خاكسترش ققنوسی جوان و باطراوت چون فرزندش بروید. اینگونه میشود كه با دیدن این عشق در چشمانت احساس غرور می كنم و مهر مادری را در تك تك ذراتم حس میكنم و اینكه نگاهت سرشار از رازهایی ست كه در دل داری و نمیگویی و من تنها می توانم به تفسیر و تاویل روی بیاورم كه مضمون كلام و نگاهت می تواند این سخنان آهنگین باشد: كوچه ها منتظر بانگ قدم های تو اند / تو از این برف فرود آمده دلگیر مشو |
zondag 29 januari 2012
Abonneren op:
Reacties posten (Atom)
Geen opmerkingen:
Een reactie posten