woensdag 30 november 2011

اشكهاي پدر براي آخرين لبخند دختر جوانش كه به خاموشي نشست


نامه پدري داغديده به دنيا كه شاهد پرپر شدن دخترجوانش بود
آیا صدای صبا را کسی شنید؟ سهم صبا از حقوق انسانی و حقوق‌بشر کجاست؟
من رضا هفت برادران، پدر صبا هستم، دلم می‌خواهد این نامه را همه ارگانها و افرادی که دست‌اندرکار حقوق‌بشر هستند بخوانند، و بگویند سهم صبا از حقوق‌بشر، یا حقوق انسان کجاست؟
روز شنبه بیستم فروردین سال ۱۳۹۰، حدود ساعت پنج و نیم بامداد، در حالی‌که، در بیمارستانی که دو سرباز مثل یک زندانی مواظب من بودند، به‌دنبال درخواست اهدای خون از این و آن بودم، تا زندگی صبا را نجات دهم، سرباز سوم رسید و گفت دخترت مرد! به شتاب به داخل بخش RCU بیمارستان عدنان خیرالله در بغداد برگشتم رنگ صبا سفید شده بود، و همه علائم روی صفحه خاموش شده بودند، و اثری از حیات نبود. این نقطه پایان یک تلاش ۱۴ساعته بود، از وقتی که صبا در یورش وحشیانه نیروهای مالکی به کمپ پناهندگان بی‌سلاح اشرف قسمت بالای پایش مورد اصابت قرار گرفت و شاهرگ و استخوان اصلی‌اش شکست، من تمام سعی‌ام را کردم که ذره‌ای احساس انسانی در جلادانی که مالکی به‌عنوان دکتر و محافظ بر ما گماشته برانگیزم تا شاید صبا زنده بماند، اما به‌زودی متوجه شدم که آنها یک تونل جهنمی‌درست کرده‌اند تا هر کس را که در صحنه نتوانسته‌اند به قتل برسانند در این تونل تحت نام درمان او را زجرکش و تمام کش کنند.
از بیمارستان موسوم به عراق جدید در اشرف تا جاده اصلی که به بعقوبه می‌رود حدود دو کیلومتر راه است، در این مسیر در هفت نقطه ما را متوقف کردند. در آخرین نقطه به سرگرد عراقی که ستون را بی‌دلیل متوقف کرده بود و می‌خواست نفرات همراه بیماران را به اشرف برگرداند تذکر دادم وضع صبا وخیم است و باید فوری اجازه حرکت دهید، زیر لبی به نفر کنار دستی‌اش گفت، چه خوب ماهم می‌خواهیم اینها بمیرند. بعد از دو ساعت به جاده اصلی رسیدیم. این اولین منزل وقت‌کشی بود، بعد ما را به بیمارستان بعقوبه بردند در حالی که دکتر عمر خالد رئیس بیمارستان مستقر در اشرف می‌دانست که عمل مورد احتیاج صبا فقط در بغداد میسر است. اعزام به بعقوبه بخش دیگری از سناریو اتلاف وقت بود.
در بعقوبه وقتی پزشکان گفتند صبا باید فوری به بغداد اعزام شود، این کلمه فوری، دستاویز ایجاد صحنه دیگری از شقاوت جلادان مالکی شد. همان افسر عراقی که به او رائد یاسر می‌گفتند، نزد من آمد و برای نجات جان صبا گفت از مجاهدین جدا شو همین الآن بهترین امکانات را برای درمانش فراهم می‌کنم. و بعد تو و او را به بهترین کشورها مثل فرانسه یا هرجا که تو بخواهی می‌فرستم.
یاد اوین و بازجوییهای سال ۶۰ افتادم.
صبا هم از کودکی با در و دیوار زندان آشنا بود. با صدای شکنجه می‌خوابید و با صدای شکنجه بیدار می‌شد.
سرانجام پس از گذران دوران کودکی در رنج بسیار، از ایران خارج شدیم. و به اشرف آمدیم و بعد از مدتی صبا را با خواهرش به آلمان فرستادیم، جایی که همه گونه امکانات درس و زندگی را در اختیار داشت. اما گویی همین صدای شکنجه در طول زندگیش همواره در گوشش بود. این صدا به‌زودی تبدیل به صدای شکنجه تمام ملت ایران توسط رژیم ولایت‌فقیه شد و صبا را برای رهایی میهن، به تلاش وا داشت.
سرانجام صبا اشرف را انتخاب کرد. جایی که عاشقان آزادی ایران پناه گرفته‌اند.
و حالا صبای تیر خورده با من بعد از این‌که نصف روز برای مداوا از اشرف تا بعقوبه ما را سردوانده‌اند و درحالی که هر لحظه در اثر خونریزی داخلی مثل شمع در جلوی چشمانم آب می‌شود، باید بار دیگر، هردویمان آزمایش پس می‌دادیم، اما پاسخ ما را امام حسین با هیهات مناالذله از پیش داده بود. به افسر عراقی گفتم ما در عراق توقع امکانی بیش از آن‌چه مردم عراق دارند نداریم، و تو هم بهتر است آن امکانات را که‌داری برای خودت استفاده کنی و فقط ما را سریع به بغداد برسانی.
همین پاسخ کافی بود که دشمن زجرکش کردن صبا را با اتلاف وقت بیشتر دنبال کند، تا حدی که بعد از نزدیک ۱۴ساعت خونریزی داخلی در ساعت ۲۱شب او را به اتاق عمل رساندند، و در شرایطی که من اجازه تحرک نداشتم از من می‌خواستند که خون برایش تهیه کنم. نتیجه‌این تونل شکنجه چیزی جز شهادت صبا نبود، و داغ چهره معصومش که ساعتها در بیهوشی نفس نفس می‌زد، تا ابد بر دل من حک شد. جانیان حتی پیکرش را هم به من نمی‌دادند، و آن را وسیله چند روز کشمکش و جنگ روانی و عذاب دادن من و خواهرش کردند.
آیا صدای صبا را کسی شنید؟ سهم صبا از حقوق انسانی و حقوق‌بشر کجاست؟ سهم خواهران و برادران صبا در شهر اشرف چطور؟
راستی آیا در پشت عباراتی مثل «کنوانسیون چهارم ژنو» «حقوق پناهندگی» «اصل آر.تو.پی» «حقوق‌بشر» و... وجدانهای بیداری هم هست که بپرسد چرا؟ چرا مالکی به دستور رژیم آخوندهای حاکم بر ایران، خون مجاهدین را می‌ریزد، و از کسی صدایی در نمی‌آید؟ آیا صدای صبا را نشنیدید؟ او در آخرین پیامش گفت: تا آخر ایستاده‌ایم تا آخر می‌ایستیم.
بله ما در هرصورت راهمان را با ایستادگی بر سر اصولمان باز می‌کنیم، اما شما... ... ؟


  


لطفا امضا كنيد و جان هزاران مبارز آزادي را نجات بدهيد
فقط 30روز به پايان ضرب الاجل باقي مانده است
براي امضاء لايك كافي نيست در قسمت سمت چپ پتيشن اسم و ايميل خود را وارد كنيد واگر خواستيد كامنت بگذاريد و بعد هم ساين اين پتيشن كنيد اطلاعات شما محفوظ مي ماند 

سردمداران جنبش سبز بي هزينه دربيعت با ولايت فقيه2

zondag 27 november 2011

34روز ديگر فاجعه اي ديگر در راه است جان آنها را نجات دهيم


پرستاري كه در صحنه درگيري رودرو خود را سپر بلاي دوستانش كرد
شکر نعمت وصل
نگاهي به زندگي جاودانه‌فروغ اشرف، شهيد مجاهد خلق شهناز پهلواني
تولد: 1340- رامهرمز
شهادت: ۱۹فروردین ۱۳۹۰- اشرف

سالها در پي وصل به‌سرچشمه بود، وقتي به‌اشرف رسيد، احساس قطره‌يي را داشت که به‌ دريا پيوسته است. شکر نعمت وصل را مي‌شد در شور و اشتياقش براي کار و مسئوليت و به‌ميدان شتافتن ديد که پرشکوه‌ترين فرازش در روز 19فروردين بود.

شهناز پهلواني، زن مجاهدي که براي وصل سير و سلوکي سخت و طولاني را طي کرده بود، اکنون در وصل خود جاودانه شده است. او خود درباره مسيري که تا وصل به‌مجاهدين و رسيدن به‌اشرف طي کرده نوشته است:
«من در خانواده‌يي مذهبي يا به‌عبارتي متعصب که اسلام را تقليد کورکورانه از آخوندها و خم و راست شدن بدون مفهوم روزانه که نماز ناميده مي‌شد، بزرگ شدم. هربار که به اصفهان مي‌رفتم (به جلسات آخوندها) احساس تضادم از چنين اسلامي بيشتر مي‌شد… بعد از انقلاب خوب جو سياسي باز شد و آرزوي من برآورده گرديد. هر کتابي مي‌خواستي وجود داشت و من نيز چون تشنه‌يي که هرچه آب دريا را مي‌نوشد تشنه‌تر مي‌شود، شده بودم».

شهناز وقتي در جستجوهايش با نام مجاهدين آشنا مي‌شود، درنگ نمي‌کند:
«بعد از کلاس رفتم دفترشان، از قضا آن روز يک سخنراني از برادر مسعود گذاشته بود. بدون سختي آرام نشستم و گوش دادم ولي ندايش تا مغز استخوانم اثر کرده بود. سعي کردم مقاومت کنم و احساسم را حتي از خودم پنهان کنم و مطالعه را چاره مي‌دانستم…».

شهناز که در آن زمان هنوز دانش‌آموز بود، در کنار مجاهدين فعاليت را آغاز مي‌کند و هر چه مي‌گذرد و به سرعت پيوندش عميق‌تر مي‌شود:
«تابستان که به نجف آباد (اصفهان) رفتيم، بازگشتي در آن نبود و من تا آن زمان ميزان وابستگيم را به سازمان نفهميده بودم، ديگر قادر نبودم بدون آنها زندگي کنم…».

شهناز که براي رسيدن به‌اشرف راه سخت و طولاني را طي کرده بود، به‌راستي شکرگزار نعمت وصل بود و اين را مي‌شد در تمام لحظات زندگي انقلابيش و تمام حرفها و نوشته‌هايش ديد.

«هميشه به‌خاطر بودن در زير چتر رهبري مسعود و مريم سپاسگزار خداي يکتا هستم اگر‌چه مي‌دانم اگر حتي سلول سلول وجودم زبان بگشايند قادر نيستم پاسخگوي حتي يک دقيقه هدايت و داشتن چنين رهبري را جبران کنم».

روز 19فروردين با اصرار، خودش را به صفوف اول رساند. مي‌گفت مي‌خواهم از خاک اشرف که حريم آزادي و اميد مردم ايران است تا آخرين قطره خونم دفاع کنم. شوق پرواز وجودش را پرکرده و سرانجام به عهدش و سوگندش وفا کرد و چون ستاره‌يي د‌رخشان به کهکشان شهيدان پيوست.

vrijdag 25 november 2011

...دنيا فقط يك شاهد بي عمل است بر قتل عام جديدي كه پيش رو است.



تبریک وطن چه دخترانی داری
در بحر عجب دل افکنانی داری
در رزم پر از حماسه عصر نوین
از شیرزنان تهمتنانی داری

تولد: ۱۳۶۲
شهادت: ۱۹فروردین ۱۳۹۰- اشرف

گفتم آسیه مواظب باش، بذار برات سپر بگیرم، همین طوری بی‌محابا نرو جلو. دارند هدف‌گیری می‌کنند. گفت نه حواسم هست. دل توی دلش نبود. می‌گفت: ای قاتلها و فریاد الله اکبر… . با هم جلو رفتیم و در کنار یک خاکریز نشستیم. از آن‌جا اغلب صحنه‌هایی را که یکی از عراقیان مزدور در حال نشانه روی بود فیلمبرداری کرد. صحنه‌هایی که بیانگر جنایت فجیع در اشرف بود. وقتی متوجه اصابت گلوله به نسترن عظیمی‌شدم، دیگر آسیه را ندیدم.

برای انتقال مجاهد شهید فاطمه مسیح به امداد رفته بودم كه بعد از دقایقی، آسیه را درحالیکه مجروح بود، از ماشین پیاده کردند. تمام تختهای اورژانس پر بود، و جایی نبود که آسیه را بخوابانند. او را روی زمین قرار دادم، و با او شروع به صحبت کردم. باورم نمی‌شد که تادقایقی پیش در كنارم بود و حالا بیهوش روی پایم خوابیده. چندین بار به‌صورت او زدم، که به هوش آمد. خون زیادی ا ز پایش رفته بود و از ناحیه ران مورد اصابت گلوله قرارگرفته بود. آنقدر خون از بدنش رفته بود که تمام لباس هایش غرق خون بود.

نگاهی به من کرد و درخواست کرد که او را به پهلو کنم. ولی توان چرخاندن او را نداشتم. نفس‌اش بالا نمی‌آمد. تمام وقت به‌رغم درد زیاد، نمی‌دانم چرا اینقدر می‌خندید. یکی از پرستارها بالای سرش آمد که به او سرم وصل کند، ولی رگش پیدا نمی‌شد از شدت درد و بی‌تابی، دستانش را می‌کشید و آنژيوکتها در دستش می‌شکست. به او گفتم آسیه مقاومت کن، تو می‌تونی، تو شاخص و الگوی مقاومت و ایستادگی بودی، بذار رگت رو پیدا کنن، دستات رو فشار بده، خیلی تلاش می‌کرد، ولی دیگر توان نداشت. هرازگاهی دوباره به هوش می‌آمد و می‌خندید. ۲ساعت تمام، بدون این‌که دکتری بالای سرش بیاید و درست او ر ا مورد معاینه قرار بدهد، بر روی کف بیمارستان قرار داشت. بعد ساعت‌اش را از دستش در اوردم، متوجه این کار شد، وبا صدایی آرام از من پرسيد ساعت چند است؟ گفتم ۱۰ و ربع، و از فرط خوشحالی نمی‌دانستم چه کار کنم و فریاد زدم آسیه داره نگاه می‌کنه، به هوش اومده، بعد دوباره لبخندی زد و گفت: ببین من کی می‌روم، به بچه‌ها بگو که من رفتم. و بعد از یک ربع در ساعت ۱۰۳۰ دستهایش یخ کرد، آسيه شهيد شد
….

آسیه رخشانی شاید همواره برایم به‌عنوان یک خواهر کوچکتر بود و همیشه نسبت به او احساس بزرگی می‌کردم، چون وقتی به مبارزه آمد ۱۴ساله بود، ولی وقتی در دستانم پرکشید و به‌شهادت رسید، من را بزرگ کرد و باعث شد که به دنیای جدیدی قدم بگذارم. هرچند داغ پرکشیدنش تا به ابد در دلم خواهد ماند، ولی وقتی رفت من را هم باخودش به اوج برد. از آنگونه رفتنها که آدمی را غرق در غرور و افتخار می‌کند و تازه انگار آسیه در من زنده شد
مثل خواهر کوچکترم بود ولی وقتی در دستانم پرکشید مرا بزرگ کرد


قاتلين مجاهدان بي دفاع شهر اشرف 19 فروردين

فقط 35روز به پايان ضرب الاجل باقي مانده است جان ايرانيان كمپ اشرف را نجات دهيد.
يك امضاي شما جان هزاران ايراني پناهنده در كمپ اشرف را نجات خواهد داد فقط تا پايان دسامبر فرصت داريد. يك قتل عام ديگر در راه است. 
.

dinsdag 22 november 2011

به قول پروفسور آلن درشویتز، معرفترین وکیل جهان آن يار كزو گشت سردار بلند جرمش آن بود كه اصرار هويدا ميكرد

به قول
پروفسور آلن درشویتز، معرفترین وکیل جهان در پرونده‌های جنایی آن يار كزو گشت سردار بلند
جرمش آن بود كه اصرار هويدا ميكرد





پروفسور آلن درشویتزدرسمپوزیوم در واشنگتن،

بسیار تشکر می‌کنم، چه افتخاری است برای شخص من که با شما صحبت می‌کنم. نه تنها برای این‌که در جمع افراد برجسته‌یی در این پنل هستم، بلکه برای همه شما که در این‌جا حضور دارید. و هم‌چنین به یک دلیل مشخص.
سنت مذهبی من و هم‌چنین سنت مذهبی اسلام می‌گوید آن کسی که زندگی یک نفر را نجات می‌دهد، مثل آن است که زندگی تمام دنیا را نجات داده است. ما امروز این‌جا هستیم، که زندگی یک دنیا را نجات دهیم و این چه افتخاری برای همه ماست.
ساکنان کمپ اشرف در عراق!
۳۴۰۰ مخالف ایرانی غیرمسلح، که بسیاری از آنها شاهدان بدترین اذیت و آزارهای این رژیم در طی سالیان هستند، بسیاری از آنها شاهد جنایت علیه اعضای خانواده خود بوده‌اند. اینها گروهی هستد که می‌توانند شهادت بدهند. جایی که دادگاه بین‌المللی جنایی، احمدی‌نژاد و بقیه را برای جنایات بین‌المللی که مرتکب شده‌اند، به محاکمه بکشد، باید این کار را بکند و محتمل است که این را انجام دهد. می‌توانم به شما بگویم که این موضوع به‌طور فعال دنبال می‌شود. برخی از مهمترین شاهدان ممکن است که از میان ۳۴۰۰ اشرفی اشرف باشند. این یکی از دلایل مهم است که جنایتکاران جنگی که ایرانیان را می‌چرخانند، مضطرب و پیگیرند که اشرف بسته شود و شاهدان از بین بروند. و بدین ترتیب همان‌طور که یک وکیل حقوق‌بشر گفت: آیات بخشش برای قاتلان در ایران خواهد بود.
حالا که رژیم لیبی واژگون شده و دولت سوریه در زیر آتش است، سرکوبگرترین رژیم در خاورمیانه و شاید کل دنیا، رژیم ایران احمدی‌نژاد است. ملاها که رژیم مذهبی را می‌چرخانند، با استفاده از شکنجه، تجاوز و قطع عضو، مخالفان خود را سرکوب می‌کنند. آنها دشمنان خود را به قتل‌عام تهدید می‌کنند و به‌دنبال ساخت سلاح کشتار جمعی هستند که می‌تواند ملتها را کاملاًٴ از روی کره زمین محو کند. آنها سفارتها و مراکز جمعی را با گرفتن کشته زیاد از جمله زنان و کودکان منفجر می‌کنند. آنها مردم از جمله سفیران را بر اساس مذهب و ملیت هدف قرار می‌دهند.
آنها از حمله‌های تروریستی علیه سربازان و غیرنظامیان از طریق حمایت مالی و امکانات، پشتیبانی می‌کنند.
آنها مرتکب جنایات جنگی، جنایت علیه بشریت و قتل‌عام می‌شوند. آنها جنایتکاران بین‌المللی هستند که مانند بقیه گروههای جنایتکاران، شاهدان جنایات خود را می‌کشند، تا نتوانند در دادگاهها، علیه‌شان شهادت بدهند. حالا آنها در حال برنامه‌ریزی برای کشتار جمعی متمرکزترین گروه شاهدان جنایات آنها در دنیا هستند

تسلیت مریم رجوی به‌مناسبت فقدان دانیل میتران، دوست بزرگ و حامی مقاومت ایران و مقاومین اشرف

كوچك نمايى خط خط معمولى بزرگنمايى خط
سه‌شنبه، ۰۱ آذر ۱۳۹۰ / ۲۲ نوامبر ۲۰۱۱
مریم رجوی، رئیس‌جمهور برگزیده شورای ملی مقاومت ایران، تأثر عمیق خود را به‌مناسبت فقدان دانیل میتران دوست بزرگ و حامی مقاومت ایران و مقاومین اشرف ابراز کرد.
او یک مقاوم و یک مبارز خستگی‌ناپذیر در دفاع از حقوق‌بشر در فرانسه و سراسر جهان بود.
توجه و تعهد خانم میتران برای دفاع از پناهندگان در اشرف که او تا به آخر از آنها دفاع کرد برای همیشه در قلب ایرانیان و در تاریخ مبارزه برای دموکراسی در ایران باقی خواهد ماند.
فقدان او در این لحظه سخت در تاریخ مردم و مقاومت ایران و به‌ خصوص برای ساکنان اشرف جبران‌ناپذیر است.
خانم رجوی تسلیتهای خود را به فرزندان، نوه‌ها و خانواده بزرگ میتران و به همه مردم فرانسه که او را بسیار دوست داشتند و به مدافعان حقوق‌بشر در سراسر جهان و سرکوب شدگانی که او از طریق بنیاد فرانس لیبرته حمایت می‌کرد تقدیم می‌کند. او به‌طور خاص همدردی خود را با مجموعه پرسنل فرانس لیبرته و به ویژه دبیرکل آن میشل ژولی ابراز می‌دارد.

دبیرخانه شورای ملی مقاومت ایران
اول آذر۱۳۹۰ (۲۲نوامبر۲۰۱۱)

تدارك آينده به بهاي فداكاري شما بدست مي آيد



دانيل ميتران : تدارك آينده به بهاي فداكاري شما بدست مي آيد دردوران اشغال فرانسه از طرف نازي ها ما هزاران جوان سركوب شده اسير و خاموش بوديم و در روياي يك اروپاي بدون مرز كه هر كس جايگاه حقه خودش را بيابد ما را هم تروريست مي ناميدند فهميدم كه تنگترين حصارها, ديوارهاي بتوني زندان ها نيست بلكه حصارهاي فكري است  كه ديكتاتوري براي ان
سان بوجود مي آورد
لطفا امضا كنيد و جان هزاران مبارز آزادي را نجات بدهيد
براي امضاء لايك كافي نيست در قسمت سمت چپ پتيشن اسم و ايميل خود را وارد كنيد واگر خواستيد كامنت بگذاريد و بعد هم ساين اين پتيشن كنيد اطلاعات شما محفوظ مي ماند
از همكاري شما بسيار سپاسگذارم


zaterdag 19 november 2011

شقايق كوچولو ,کمک مي‌طلبد. دنیا باید همین حالا اقدام نماید... .

  
اسمم شقایق است و درکمپ اشرف محل استقرار اعضای سازمان مجاهدین خلق در عراق ساکن هستم
پدرم عبدالرضا رجبی یک زندانی سیاسی بود و در سال ۲۰۰۸ در ایران، زیر شکنجه به‌شهادت رسید.
خواهرم، فائزه (۱۹ساله)، در ۸آوریل، در کنار ۳۵ شهید دیگر در حمله نیروهای مسلح عراقی تحت‌امر مالکی نخست‌وزیر عراق درکمپ اشرف شهید شد.
مالکی برای اجرای نیات رژیم فاشیستی ایران اعلام کرده است که می‌خواهد اشرف را تا پایان سال جاری میلادی ببندد، و این هشداری است نسبت به یک قتل‌عام خونین دیگر
ای مردم آزاده و شریف، چشم من و ما به توجه و تلاش شما است که در حد توانتان برای جلوگیری از وقوع این فاجعه مبذول دارید.
زمینه‌سازی برای بستن غیرقانونی کمپ اشرف:
نوری المالکی اوامر اربابانش در تهران را برای ارتکاب یک قتل‌عام جدید علیه مجاهدین اشرف اجرا می‌کند
دنیا باید همین حالا اقدام نماید... .
همزمان با افزایش موج محکومیتها و انتقادات نسبت به سرکوب وحشیانه کمپ اشرف و ضرب‌الاجل غیرقانونی بستن کمپ، سفارت رژیم ایران در بغداد در هماهنگی با کمیته سرکوب اشرف، تحت‌امر نخست‌وزیری قصد دارد تا یک نمایش جدید را که از روز سه‌شنبه اول نوامبر ۲۰۱۱ آغاز می‌شود، علیه مجاهدین اشرف اجرا نماید
لطفا براي حمايت از جان سه هزار و چهارصد مبارز آزادي ايران اين پتيشن را امضا كنيد چون فقط تا آخر سال ميلادي وقت داريم
براي امضاء لايك كافي نيست در قسمت سمت چپ پتيشن اسم و ايميل خود را وارد كنيد واگر خواستيد كامنت بگذاريد و بعد هم ساين اين پتيشن كنيد اطلاعات شما محفوظ مي ماند
از همكاري شما بسيار سپاسگذارم

zondag 13 november 2011

عكسهاي جنايت نظام را ببينيد

و ما بايد كه برخيزيم

دگر صبح است
چنان كاوه درفش كاوياني را به روي دوش اندازيم
جهان ظلم را از ريشه سوزانده ، جهان ديگري سازيم
دگر صبح است
لطفا امضا كنيد و جان هزاران مبارز آزادي را نجات بدهيد
براي امضاء لايك كافي نيست در قسمت سمت چپ پتيشن اسم و ايميل خود را وارد كنيد واگر خواستيد كامنت بگذاريد و بعد هم ساين اين پتيشن كنيد اطلاعات شما محفوظ مي ماند
از همكاري شما بسيار سپاسگذارم

woensdag 9 november 2011

حنيف فرصت نكرد كه ايران را در كودكي هايش ببيند



    زندگينامه مجاهد شهيد حنيف كفايي
    رها كردم هر آنچه زندگي بود كه خلقي زندگي با عشق يابد


    حنيف فرصت نكرد كه ايران را در كودكيهايش ببيند، نه تنها از اين رو كه پس از انقلاب ضدسلطنتي و در سال 1360 به دنيا آمده بود، بلكه به اين جهت كه وقتي چشم به جهان گشود، پدرش مجاهد شهيد علي اكبر كفايي توسط دژخيمان خميني به شهادت رسيده بود وحنيف كه هيچگاه پدرش را نديده بود، توسط اقوامش نگهداري شد. او از4 سالگي به مقرهاي مجاهدين در منطقة مرزي ايران و عراقمنتقل شد. پس از شروع جنگ اول خليج فارس در سال 69 همراه با ساير كودكان مستقر در اشرف به خارجه و كشور سوئد اعزام شد. و تحصيلات خود را در سوئدادامه داد، اما همين كه به سن قانوني رسيد، عشق ميهني كه آن را نديده بود، وشور و اشتياق براي رهايي آن از ستم رژيم ولايت فقيه اورا به اشرف كشاند. در حالي كه او در خارج هم، در پايگاه مجاهدين به طور تمام وقت مشغول فعاليت بود. اما اين سطح از مبارزه او را راضي نميكرد.حنيف پس از گرفتن ديپلم در سوئد،در سال 1381 به ارتش آزاديبخش ملي ايران پيوست. او در مورد علت و انگيزهاش از رها كردن زندگي راحت و مرفه در سوئد و برگزيدن سختيهاي مبارزه نوشته است:
    ”براي جنگ در راه خداوخلق و براي سرنگوني رژيم ضد بشري خميني و براي ساختن جامعة بي طبقة توحيدي با رهبري مسعود و مريم”.
    اولين سال ورود حنيف به ارتش آزادي، با طوفاني كه سراسر منطقه را به تكان در آورد همراه شد. او پس از آن يك دورة پايداري با آزمايشهاي بسيار سخت را سرفراز و پيروز از سر گذراند. آخرين آزمايشش كه آزمايش آزمايشها بود، نبرد با سپاه جرار خامنه اي در خاك اشرف بود. او بي سلاح در برابر دژخيمان تا دندان مسلح ايستاد. و درسي براي تمام فرزندان قيام آفرين ايران بجا گذاشت

لطفا براي حمايت از جان سه هزار و چهارصد مبارز آزادي ايران اين پتيشن را امضا كنيد چون فقط تا آخر سال ميلادي وقت داريم
براي امضاء لايك كافي نيست در قسمت سمت چپ پتيشن اسم و ايميل خود را وارد كنيد واگر خواستيد كامنت بگذاريد و بعد هم ساين اين پتيشن كنيد اطلاعات شما محفوظ مي ماند
از همكاري شما بسيار سپاسگذارم
.

نامة چارلي چاپلين به دخترش جرالدين

نامة چارلي چاپلين به دخترش جرالدين      

اين نامه خطاب به جرالدين يكي از 10 فرزند چارلي چاپلين نوشته شده است.جرالدين استعداد بازيگري را از پدرش به ارث برد و در دنياي سينما شروع به فعاليت كرد. وقتي جرالدين به تازگي ميخواست وارد عالم هنر بشود پدرش چارلي اين نامه را براي او نوشت كه در شمار زيباترين و شورانگيزترين نامه هاي دنيا قرار گرفته و بدون شك هر خواننده و شنونده اي را به تفكر وادار ميكند.

جرالدين! دخترم

اينجا شب است , يك شب نوئل , در قلعة كوچك من , همة اين سپاهيان بي سلاح خفته اند , 9 برادر و خواهرت و حتي مادرت ! به زحمت توانستم بي آنكه اين پرندگان خفته را بيدار كنم خودم را به اين اطاق كوچك نيمه روشن , به اين اتاق پيش از مرگ برسانم.

من از تو بسي دورم , خيلي دور, اما چشمانم كور باد اگر يك لحظه تصوير ترا از چشم خانه من دور كنند , تصوير تو آنجا روي ميز هم هست, تصوير تو اينجا روي قلب من نيز هست !

اما تو كجايي !آنجا در پاريس افسونگر بر روي آن صحنة پر شكوه تئاتر شانزليزه هنرنمايي ميكني ! اين را ميدانم و چنان است كه گويي در اين سكوت شبانگاهي آهنگ قدمهايت را ميشنوم و در آن ظلمات زمستاني برق ستارگان چشمانت را ميبينم. شنيده ام نقش تو در اين نمايش پر نور و پر شكوه, نقش آن ” شاهدخت ايراني ” است كه اسير تاتارها شده است. شاهزاده خانم باش و بمان,ستاره باش و بدرخش, اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران,عطر مستي آور گلهايي كه برايت فرستاده اند, تو را فرصت هوشياري داد در گوشه اي بنشين, نامه ام را بخوان و به صداي پدرت گوش فراده.
من پدر تو هستم جرالدين! من چارلي چاپلين هستم. وقتي بچه بودي شبهاي دراز بر بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم. قصة ” زيباي خفته در جنگل “ قصة ” اژدهاي بيدار در صحرا “ خواب كه به چشمان پيرم مي آمد طعنه اش مي زدم و ميگفتم : اش ... برو ! در رؤياي دخترم خفته ام ! رؤيا ميديدم جرالدين ! رؤيا ...! رؤياي فرداي تو, رؤياي امروز تو !

دختري ميديدم پري روي , فرشته اي ميديدم بر روي آسمان كه ميرقصيد و ميشنيدم تماشاگران را كه ميگفتند : ” دختره را ميبيني ؟! اين دختر همان دلقك پيره ! اسمش يادته ؟ چارلي ؟!“

آره من چارلي هستم ! من دلقك پيري بيش نيستم ! امروز نوبت توست. من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصيدم و تو در جامة حرير شاهزادگان مي رقصي ! اين رقص ها و بيشتر از آن صداي كف زدنهاي تماشاگران گاه تو را به آسمانها خواهد برد ! برو ..! آنجا هم برو ! اما گاهي نيز بر روي زمين بيا و زندگي مردمان را تماشا كن. زندگي آن رقاصان دوره گرد كوچه هاي تاريك را كه با شكم گرسنه مي رقصند و با پاهايي كه از بينوايي مي لرزد , من يكي از اينها بودم جرالدين !

در آن شبها, در آن شبهاي افسانه اي كودكي كه تو با لالايي قصه هاي من بخواب مي رفتي,من باز بيدار مي ماندم, در چهرة تو مينگريستم , ضربان قلبت را مي شمردم و از خود مي پرسيدم چارلي ؟! آيا اين بچه گربه تو را نخواهد شناخت؟!

تو مرا نمي شناسي جرالدين ! در آن شبهاي دور قصه ها با تو گفتم, اما قصة خود را هرگز نگفتم, اين داستاني شنيدني است, داستان آن دلقك گرسنه اي كه در پست ترين محلات لندن آواز ميخواند و مي رقصيد و صدقه جمع ميكرد.

اين داستان من است. من طعم گرسنگي را چشيده ام , من درد بي خانماني را كشيده ام و از اينها بيشتر من رنج حقارت آن دلقك دوره گرد را كه اقيانوسي از غرور در دلش موج ميزند اما سكة صدقه رهگذر خودخواهي ,آن را مي خشكاند احساس كرده ام.

با اين همه من زنده ام و از زندگان پيش از آنكه بميرند نبايد حرفي زد, داستان من بكار تو نمي آيد! از تو حرف بزنيم !

به دنبال نام تو نام من هست , چاپلين ! با همين نام چهل سال, بيشتر مردم روي زمين را خنداندم و بيشتر از آنكه آنان خنديدند خود گريستم.

جرالدين ! در دنيايي كه تو زندگي ميكني, تنها رقص و موسيقي نيست. نيمه شب هنگامي كه از سالن پر شكوه تئاتر بيرون مي آيي, آن تحسين كنندگان ثروتمند را يكسره فراموش كن, اما حال آن راننده تاكسي را كه ترا به منزل مي رساند بپرس , حال زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولي براي خريدن لباسهاي بچه اش نداشت, پنهاني , پولي در جيب شوهرش بگذار!

به نماينده خودم در بانك پاريس دستور داده ام, فقط اين نوع خرجهاي تو را بي چون و چرا قبول كند, اما براي خرج هاي ديگرت بايد صورت حساب بفرستي !!

گاه به گاه با اتوبوس يا مترو شهر را بگرد. مردم را نگاه كن, زنان بيوه و كودكان يتيم را نگاه كن و دست كم روزي يك بار با خود بگو :” من هم يكي از آنان هستم !“ آره تو يكي از آنان هستي دخترم نه بيشتر !

هنر پيش از آنكه دو بال دور پرواز به انسان بدهد ,اغلب دو پاي او را نيز مي شكند. وقتي به آنجا رسيدي كه يك لحظه خود را برتر از تماشاگران خويش بداني , همان لحظه صحنه را ترك كن و با اولين تاكسي , خودت را به حومة پاريس برسان. من آنجا را خوب مي شناسم, از قرنها پيش آنجا گهوارة كوليان بوده است. در آنجا رقاصة هايي مثل خودت خواهي ديد !

زيباتر از تو , چالاك تر از تو و مغرورتر از تو !

آنجا از نور كور كننده نور افكنهاي تئاتر شانزه ليزه خبري نيست. نور افكن رقاصان كولي تنها نور ماه است. نگاه كن! خوب نگاه كن !آيا بهتر از تو نمي رقصند ؟! اعتراف كن دخترم !

هميشه كسي هست كه بهتر از تو مي رقصد , هميشه كسي هست كه بهتر از تو مي زند و اين را بدان كه در خانوادة چارلي,هرگز كسي آنقدر گستاخ نبوده است كه به يك كالسكه ران,يا يك گداي كنار رود سن, ناسزايي بگويد!

من خواهم مرد و تو خواهي زيست ! اميد من آن است كه هرگز در فقر زندگي نكني. همراه اين نامه يك چك سفيد برايت ميفرستم. هر مبلغي كه ميخواهي بنويس و بگير, اما هميشه وقتي دو فرانك خرج ميكني با خود بگو :” سومين سكه مال من نيست ! اين بايد مال مرد گمنامي باشد كه امشب به يك فرانك نياز دارد !“ جستجويي لازم نيست, اين نيازمندان گمنام را اگر بخواهي همه جا خواهي يافت .

اگر از پول و سكه با تو حرف ميزنم براي آن است كه از نيروي قريب و افسون اين بچه هاي شيطان خوب آگاهم. من زماني دراز در سيرك زيسته ام و هميشه و هر لحظه به خاطر بندبازاني كه از ريسماني بس نازك راه مي روند نگران بوده ام. اما اين حقيقت را با تو بگويم دخترم ! مردمان روي زمين استوار, بيشتر از بندبازان روي ريسمان نا استوار سقوط ميكنند.

شايد شبي درخشش گران بهاترين الماس اين جهان تو را فريب دهد , آن شب اين الماس ,ريسمان نا استوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمي است.

شايد روزي چهرة زيبايي تو را گول زند و آن روز تو بندبازي ناشي خواهي بود و بندبازان ناشي هميشه سقوط ميكنند. دل به زر و زيور نبند. زيرا بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است و اين الماس بر گردن همه مي درخشد. اما اگر روزي دل به آفتاب چهرة مردي بستي, با او يك دل باش. به مادرت گفته ام در اين باره برايت نامه اي بنويسد. او عشق را بهتر از من مي شناسد. او براي تعريف يك دلي شايسته تر از من است.

كار تو بس دشوارتر است اين را ميدانم. به روي صحنه جز تكه اي حرير نازك چيزي تن تو را نمي پوشاند. به خاطر هنر ميتوان عريان روي صحنه رفت و پوشيده تر و پاكيزه تر بازگشت ! اما هيچ چيز و هيچ كس ديگر در اين دنيا نيست كه شايستة آن باشد. برهنگي بيماري عصر ماست. من پيرمرد هستم و شايد كه حرفهاي خنده آور ميزنم, اما به گمان من تن عريان تو بايد مال كسي باشد كه روح عريانش را دوست ميداري. بد نيست اگر انديشه تو در اينباره مال 10 سال پيش باشد ! مال دوران پوشيدگي ! نترس اين 10 سال تو را پيرتر نخواهد كرد. به هر حال اميدوارم تو آخرين كسي باشي كه تبعة جزيرة لختي ها ميشود !

ميدانم كه پدران و فرزندان هميشه جنگي جاوداني با يكديگر دارند. با انديشه هاي من جنگ كن دخترم ! من از كودكان مطيع خوشم نمي آيد. با اين همه پيش از آنكه اشكهاي من اين نامه را تر كند ميخواهم يك اميد به خود بدهم. امشب شب نوئل است. شب معجزه است و اميدوارم معجزه اي رخ بدهد تا تو آنچه را كه من به راستي ميخواستم بگويم دريافته باشي.

چارلي ديگر پير شده است. جرالدين ! دير يا زود بايد به جاي آن جامه هاي رقص, روزي هم لباس عزا بپوشي و بر سر مزار من بيايي. حاضر به زحمت نيستم. تنها گاه گاهي چهره خود را در آيينه اي نگاه كن آنجا مرا نيز خواهي ديد. خون من در رگهاي توست و اميداورم حتي آن زمان كه خون در رگهاي من مي خشكد, چارلي را پدرت را فراموش نكني. من فرشته نبودم , اما تا آنجا كه در توان من بود تلاش كردم تا آدم باشم ! تو نيز تلاش كن كه حقيقتا آدم باشي.

رويت را مي بوسم .

 

zondag 6 november 2011

ترانه بندري كفتر كاكل به سر واي واي

اين عكس براي شما آشنا نيست؟ اين دختر درحالي به قتل رسيد بيست سال بيشترنداشت

۱۰فروردین ۱۳۷۰-
شهادت: ۱۹فروردین ۱۳۹۰- اشرف


راستي گناه فائزه چه بود كه در عنفوان جواني پركشيد؟
 


به قول ياسري (نويسنده) كه در وصف او و خواهرش شقايق  ميگويد: نسلی که تاریخ را می‌سازند همسایگان خورشیدند...
فائزه از وقتی خودش را شناخته بود، پدرش را پشت میله‌های زندان دیده بود. اما پدرش شهید عبدالرضا رجبی قبل از آن که دژخیمان خونش را بریزند، بذر یک عشق را در سینه فائزه و دیگر فرزندانش کاشته بود، عشق به آزادی و به آنها گفته بود که این عشق در جایی به نام اشرف ، تجسم یافته است. و فائزه عاشق  در حالی که هنوز بسیار جوان بود برای یافتن آن گوهر نایاب پای در سفر نهاد و به اشرف رسید و از همان آغاز گویی برای رسیدن به نهایت این راه، راه اشرف بسیار شتاب داشت.
او در حالی که چون هنوز به سن قانونی نرسیده و در آموزشگاه اشرف به تحصیل مشغول بود در نامه‌ای به خانم مژگان پارسایی، التماس می‌کند که او را هر چه زودتر به جمع رزمندگان بفرستند:
«… خواهر مژگان التماس می‌کنم قول می‌دهم مجاهد خلقی باشم عین بابام عین حجت زمانی یک درخواست جدی که دارم این‌که بگذارید… به ارتش برویم خواهش می‌کنم با عرض معذرت ازاینکه وقت شما را گرفتم
با تشکر فراوان فائزه رجبی هنرجوی آموزشگاه پارسیان»
و این چنین بود که فائزه، بی‌تاب و شتابان، ره صدساله را یک شبه پیمود و در حالی که فقط ۲۰بهار بیشتر از عمرش نمی‌گذشت، به کهکشان شهیدان و به پدرش که او را آن همه دوست داشت پیوست. پرستویی که روز ۱۰فروردین ۱۳۷۰ به این زمین خاکی آمده بود، در ۱۹فروردین به آسمانی که می‌خواست پرکشید
.
براي نجات هزاران مبارز آزادي ايران لطفا اين پتيشن را امضا كنيد
براي امضاء لايك كافي نيست در قسمت سمت چپ پتيشن اسم و ايميل خود را وارد كنيد واگر خواستيد كامنت بگذاريد و بعد هم ساين اين پتيشن كنيد اطلاعات شما محفوظ مي ماند
از همكاري شما بسيار سپاسگذارم

vrijdag 4 november 2011

براي جلوگيري از قتل عام 3300مبارز راه آزادي اينجا كليك كنيد



 مجاهدشهيدفروغ اشرف مسعودحاجيلوئى


اميد به تحقق آرمان , تا بن استخوان
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگش میلادِ پُرهیاهای هزار شهزاده بود.

دوست عزيز براي نجان جان هزاران مبارز ايراني اين پتيشن را امضا كنيد و به دوستان و آشنايان خود جهت امضا اطلاع رساني كنيد

نگاهي به ذوالقرنين درقرآن فرمانرواي عادل-ق.آخر

برگزاري كنسرت راك در افغانستان

donderdag 3 november 2011

آخر قصه زندگيش را خودش ساخته بود

مجاهد شهيد صبا هفت برادران 27 ساله در حمله وحشيانه مزدوران خامنه اي به اشرف در 19 فروردين 90 مظلومانه به شهادت رسيد


اكنون كه اين را دارم برايت مي نويسم اشك در چشمانم حلقه زده است اي كاش مي تونستم پر پرواز در آورم و براي زيارت تو در اشرف پرواز ميكردم , تو را درآغوش ميشكيدم و از اين همه مجاهدت تو درس ايمان , وفا و رادمردي مي آموختم.
درود بر تو و تمام دوستانت كه در راه آزادي پر كشيديد
براي امضاء لايك كافي نيست در قسمت سمت چپ پتيشن اسم و ايميل خود را وارد كنيد واگر خواستيد كامنت بگذاريد و بعد هم ساين اين پتيشن كنيد اطلاعات شما محفوظ مي ماند
از همكاري شما بسيار سپاسگذارم