vrijdag 25 november 2011

...دنيا فقط يك شاهد بي عمل است بر قتل عام جديدي كه پيش رو است.



تبریک وطن چه دخترانی داری
در بحر عجب دل افکنانی داری
در رزم پر از حماسه عصر نوین
از شیرزنان تهمتنانی داری

تولد: ۱۳۶۲
شهادت: ۱۹فروردین ۱۳۹۰- اشرف

گفتم آسیه مواظب باش، بذار برات سپر بگیرم، همین طوری بی‌محابا نرو جلو. دارند هدف‌گیری می‌کنند. گفت نه حواسم هست. دل توی دلش نبود. می‌گفت: ای قاتلها و فریاد الله اکبر… . با هم جلو رفتیم و در کنار یک خاکریز نشستیم. از آن‌جا اغلب صحنه‌هایی را که یکی از عراقیان مزدور در حال نشانه روی بود فیلمبرداری کرد. صحنه‌هایی که بیانگر جنایت فجیع در اشرف بود. وقتی متوجه اصابت گلوله به نسترن عظیمی‌شدم، دیگر آسیه را ندیدم.

برای انتقال مجاهد شهید فاطمه مسیح به امداد رفته بودم كه بعد از دقایقی، آسیه را درحالیکه مجروح بود، از ماشین پیاده کردند. تمام تختهای اورژانس پر بود، و جایی نبود که آسیه را بخوابانند. او را روی زمین قرار دادم، و با او شروع به صحبت کردم. باورم نمی‌شد که تادقایقی پیش در كنارم بود و حالا بیهوش روی پایم خوابیده. چندین بار به‌صورت او زدم، که به هوش آمد. خون زیادی ا ز پایش رفته بود و از ناحیه ران مورد اصابت گلوله قرارگرفته بود. آنقدر خون از بدنش رفته بود که تمام لباس هایش غرق خون بود.

نگاهی به من کرد و درخواست کرد که او را به پهلو کنم. ولی توان چرخاندن او را نداشتم. نفس‌اش بالا نمی‌آمد. تمام وقت به‌رغم درد زیاد، نمی‌دانم چرا اینقدر می‌خندید. یکی از پرستارها بالای سرش آمد که به او سرم وصل کند، ولی رگش پیدا نمی‌شد از شدت درد و بی‌تابی، دستانش را می‌کشید و آنژيوکتها در دستش می‌شکست. به او گفتم آسیه مقاومت کن، تو می‌تونی، تو شاخص و الگوی مقاومت و ایستادگی بودی، بذار رگت رو پیدا کنن، دستات رو فشار بده، خیلی تلاش می‌کرد، ولی دیگر توان نداشت. هرازگاهی دوباره به هوش می‌آمد و می‌خندید. ۲ساعت تمام، بدون این‌که دکتری بالای سرش بیاید و درست او ر ا مورد معاینه قرار بدهد، بر روی کف بیمارستان قرار داشت. بعد ساعت‌اش را از دستش در اوردم، متوجه این کار شد، وبا صدایی آرام از من پرسيد ساعت چند است؟ گفتم ۱۰ و ربع، و از فرط خوشحالی نمی‌دانستم چه کار کنم و فریاد زدم آسیه داره نگاه می‌کنه، به هوش اومده، بعد دوباره لبخندی زد و گفت: ببین من کی می‌روم، به بچه‌ها بگو که من رفتم. و بعد از یک ربع در ساعت ۱۰۳۰ دستهایش یخ کرد، آسيه شهيد شد
….

آسیه رخشانی شاید همواره برایم به‌عنوان یک خواهر کوچکتر بود و همیشه نسبت به او احساس بزرگی می‌کردم، چون وقتی به مبارزه آمد ۱۴ساله بود، ولی وقتی در دستانم پرکشید و به‌شهادت رسید، من را بزرگ کرد و باعث شد که به دنیای جدیدی قدم بگذارم. هرچند داغ پرکشیدنش تا به ابد در دلم خواهد ماند، ولی وقتی رفت من را هم باخودش به اوج برد. از آنگونه رفتنها که آدمی را غرق در غرور و افتخار می‌کند و تازه انگار آسیه در من زنده شد
مثل خواهر کوچکترم بود ولی وقتی در دستانم پرکشید مرا بزرگ کرد


قاتلين مجاهدان بي دفاع شهر اشرف 19 فروردين

فقط 35روز به پايان ضرب الاجل باقي مانده است جان ايرانيان كمپ اشرف را نجات دهيد.
يك امضاي شما جان هزاران ايراني پناهنده در كمپ اشرف را نجات خواهد داد فقط تا پايان دسامبر فرصت داريد. يك قتل عام ديگر در راه است. 
.

Geen opmerkingen:

Een reactie posten