woensdag 9 november 2011

نامة چارلي چاپلين به دخترش جرالدين

نامة چارلي چاپلين به دخترش جرالدين      

اين نامه خطاب به جرالدين يكي از 10 فرزند چارلي چاپلين نوشته شده است.جرالدين استعداد بازيگري را از پدرش به ارث برد و در دنياي سينما شروع به فعاليت كرد. وقتي جرالدين به تازگي ميخواست وارد عالم هنر بشود پدرش چارلي اين نامه را براي او نوشت كه در شمار زيباترين و شورانگيزترين نامه هاي دنيا قرار گرفته و بدون شك هر خواننده و شنونده اي را به تفكر وادار ميكند.

جرالدين! دخترم

اينجا شب است , يك شب نوئل , در قلعة كوچك من , همة اين سپاهيان بي سلاح خفته اند , 9 برادر و خواهرت و حتي مادرت ! به زحمت توانستم بي آنكه اين پرندگان خفته را بيدار كنم خودم را به اين اطاق كوچك نيمه روشن , به اين اتاق پيش از مرگ برسانم.

من از تو بسي دورم , خيلي دور, اما چشمانم كور باد اگر يك لحظه تصوير ترا از چشم خانه من دور كنند , تصوير تو آنجا روي ميز هم هست, تصوير تو اينجا روي قلب من نيز هست !

اما تو كجايي !آنجا در پاريس افسونگر بر روي آن صحنة پر شكوه تئاتر شانزليزه هنرنمايي ميكني ! اين را ميدانم و چنان است كه گويي در اين سكوت شبانگاهي آهنگ قدمهايت را ميشنوم و در آن ظلمات زمستاني برق ستارگان چشمانت را ميبينم. شنيده ام نقش تو در اين نمايش پر نور و پر شكوه, نقش آن ” شاهدخت ايراني ” است كه اسير تاتارها شده است. شاهزاده خانم باش و بمان,ستاره باش و بدرخش, اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران,عطر مستي آور گلهايي كه برايت فرستاده اند, تو را فرصت هوشياري داد در گوشه اي بنشين, نامه ام را بخوان و به صداي پدرت گوش فراده.
من پدر تو هستم جرالدين! من چارلي چاپلين هستم. وقتي بچه بودي شبهاي دراز بر بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم. قصة ” زيباي خفته در جنگل “ قصة ” اژدهاي بيدار در صحرا “ خواب كه به چشمان پيرم مي آمد طعنه اش مي زدم و ميگفتم : اش ... برو ! در رؤياي دخترم خفته ام ! رؤيا ميديدم جرالدين ! رؤيا ...! رؤياي فرداي تو, رؤياي امروز تو !

دختري ميديدم پري روي , فرشته اي ميديدم بر روي آسمان كه ميرقصيد و ميشنيدم تماشاگران را كه ميگفتند : ” دختره را ميبيني ؟! اين دختر همان دلقك پيره ! اسمش يادته ؟ چارلي ؟!“

آره من چارلي هستم ! من دلقك پيري بيش نيستم ! امروز نوبت توست. من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصيدم و تو در جامة حرير شاهزادگان مي رقصي ! اين رقص ها و بيشتر از آن صداي كف زدنهاي تماشاگران گاه تو را به آسمانها خواهد برد ! برو ..! آنجا هم برو ! اما گاهي نيز بر روي زمين بيا و زندگي مردمان را تماشا كن. زندگي آن رقاصان دوره گرد كوچه هاي تاريك را كه با شكم گرسنه مي رقصند و با پاهايي كه از بينوايي مي لرزد , من يكي از اينها بودم جرالدين !

در آن شبها, در آن شبهاي افسانه اي كودكي كه تو با لالايي قصه هاي من بخواب مي رفتي,من باز بيدار مي ماندم, در چهرة تو مينگريستم , ضربان قلبت را مي شمردم و از خود مي پرسيدم چارلي ؟! آيا اين بچه گربه تو را نخواهد شناخت؟!

تو مرا نمي شناسي جرالدين ! در آن شبهاي دور قصه ها با تو گفتم, اما قصة خود را هرگز نگفتم, اين داستاني شنيدني است, داستان آن دلقك گرسنه اي كه در پست ترين محلات لندن آواز ميخواند و مي رقصيد و صدقه جمع ميكرد.

اين داستان من است. من طعم گرسنگي را چشيده ام , من درد بي خانماني را كشيده ام و از اينها بيشتر من رنج حقارت آن دلقك دوره گرد را كه اقيانوسي از غرور در دلش موج ميزند اما سكة صدقه رهگذر خودخواهي ,آن را مي خشكاند احساس كرده ام.

با اين همه من زنده ام و از زندگان پيش از آنكه بميرند نبايد حرفي زد, داستان من بكار تو نمي آيد! از تو حرف بزنيم !

به دنبال نام تو نام من هست , چاپلين ! با همين نام چهل سال, بيشتر مردم روي زمين را خنداندم و بيشتر از آنكه آنان خنديدند خود گريستم.

جرالدين ! در دنيايي كه تو زندگي ميكني, تنها رقص و موسيقي نيست. نيمه شب هنگامي كه از سالن پر شكوه تئاتر بيرون مي آيي, آن تحسين كنندگان ثروتمند را يكسره فراموش كن, اما حال آن راننده تاكسي را كه ترا به منزل مي رساند بپرس , حال زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولي براي خريدن لباسهاي بچه اش نداشت, پنهاني , پولي در جيب شوهرش بگذار!

به نماينده خودم در بانك پاريس دستور داده ام, فقط اين نوع خرجهاي تو را بي چون و چرا قبول كند, اما براي خرج هاي ديگرت بايد صورت حساب بفرستي !!

گاه به گاه با اتوبوس يا مترو شهر را بگرد. مردم را نگاه كن, زنان بيوه و كودكان يتيم را نگاه كن و دست كم روزي يك بار با خود بگو :” من هم يكي از آنان هستم !“ آره تو يكي از آنان هستي دخترم نه بيشتر !

هنر پيش از آنكه دو بال دور پرواز به انسان بدهد ,اغلب دو پاي او را نيز مي شكند. وقتي به آنجا رسيدي كه يك لحظه خود را برتر از تماشاگران خويش بداني , همان لحظه صحنه را ترك كن و با اولين تاكسي , خودت را به حومة پاريس برسان. من آنجا را خوب مي شناسم, از قرنها پيش آنجا گهوارة كوليان بوده است. در آنجا رقاصة هايي مثل خودت خواهي ديد !

زيباتر از تو , چالاك تر از تو و مغرورتر از تو !

آنجا از نور كور كننده نور افكنهاي تئاتر شانزه ليزه خبري نيست. نور افكن رقاصان كولي تنها نور ماه است. نگاه كن! خوب نگاه كن !آيا بهتر از تو نمي رقصند ؟! اعتراف كن دخترم !

هميشه كسي هست كه بهتر از تو مي رقصد , هميشه كسي هست كه بهتر از تو مي زند و اين را بدان كه در خانوادة چارلي,هرگز كسي آنقدر گستاخ نبوده است كه به يك كالسكه ران,يا يك گداي كنار رود سن, ناسزايي بگويد!

من خواهم مرد و تو خواهي زيست ! اميد من آن است كه هرگز در فقر زندگي نكني. همراه اين نامه يك چك سفيد برايت ميفرستم. هر مبلغي كه ميخواهي بنويس و بگير, اما هميشه وقتي دو فرانك خرج ميكني با خود بگو :” سومين سكه مال من نيست ! اين بايد مال مرد گمنامي باشد كه امشب به يك فرانك نياز دارد !“ جستجويي لازم نيست, اين نيازمندان گمنام را اگر بخواهي همه جا خواهي يافت .

اگر از پول و سكه با تو حرف ميزنم براي آن است كه از نيروي قريب و افسون اين بچه هاي شيطان خوب آگاهم. من زماني دراز در سيرك زيسته ام و هميشه و هر لحظه به خاطر بندبازاني كه از ريسماني بس نازك راه مي روند نگران بوده ام. اما اين حقيقت را با تو بگويم دخترم ! مردمان روي زمين استوار, بيشتر از بندبازان روي ريسمان نا استوار سقوط ميكنند.

شايد شبي درخشش گران بهاترين الماس اين جهان تو را فريب دهد , آن شب اين الماس ,ريسمان نا استوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمي است.

شايد روزي چهرة زيبايي تو را گول زند و آن روز تو بندبازي ناشي خواهي بود و بندبازان ناشي هميشه سقوط ميكنند. دل به زر و زيور نبند. زيرا بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است و اين الماس بر گردن همه مي درخشد. اما اگر روزي دل به آفتاب چهرة مردي بستي, با او يك دل باش. به مادرت گفته ام در اين باره برايت نامه اي بنويسد. او عشق را بهتر از من مي شناسد. او براي تعريف يك دلي شايسته تر از من است.

كار تو بس دشوارتر است اين را ميدانم. به روي صحنه جز تكه اي حرير نازك چيزي تن تو را نمي پوشاند. به خاطر هنر ميتوان عريان روي صحنه رفت و پوشيده تر و پاكيزه تر بازگشت ! اما هيچ چيز و هيچ كس ديگر در اين دنيا نيست كه شايستة آن باشد. برهنگي بيماري عصر ماست. من پيرمرد هستم و شايد كه حرفهاي خنده آور ميزنم, اما به گمان من تن عريان تو بايد مال كسي باشد كه روح عريانش را دوست ميداري. بد نيست اگر انديشه تو در اينباره مال 10 سال پيش باشد ! مال دوران پوشيدگي ! نترس اين 10 سال تو را پيرتر نخواهد كرد. به هر حال اميدوارم تو آخرين كسي باشي كه تبعة جزيرة لختي ها ميشود !

ميدانم كه پدران و فرزندان هميشه جنگي جاوداني با يكديگر دارند. با انديشه هاي من جنگ كن دخترم ! من از كودكان مطيع خوشم نمي آيد. با اين همه پيش از آنكه اشكهاي من اين نامه را تر كند ميخواهم يك اميد به خود بدهم. امشب شب نوئل است. شب معجزه است و اميدوارم معجزه اي رخ بدهد تا تو آنچه را كه من به راستي ميخواستم بگويم دريافته باشي.

چارلي ديگر پير شده است. جرالدين ! دير يا زود بايد به جاي آن جامه هاي رقص, روزي هم لباس عزا بپوشي و بر سر مزار من بيايي. حاضر به زحمت نيستم. تنها گاه گاهي چهره خود را در آيينه اي نگاه كن آنجا مرا نيز خواهي ديد. خون من در رگهاي توست و اميداورم حتي آن زمان كه خون در رگهاي من مي خشكد, چارلي را پدرت را فراموش نكني. من فرشته نبودم , اما تا آنجا كه در توان من بود تلاش كردم تا آدم باشم ! تو نيز تلاش كن كه حقيقتا آدم باشي.

رويت را مي بوسم .

 

Geen opmerkingen:

Een reactie posten