تولد: فروردین ۱۳۵۵- تهران
شهادت: فروردین ۱۳۹۰- اشرف
زهیر همیشه یک رزمنده بود. نه به این خاطر که از وقتی چشم باز کرده بود خود را در سازمان و در کنار پدری مجاهد دیده بود، بلکه در سال ۶۹، وقتی سازمان تصمیم گرفت که بچهها را برای دور بودن از خطرات جنگ اول خلیج فارس به خارج بفرستد، زهیر که هنوز نوجوانی ۱۴ساله بود، زیر بار خواست مسئولان و حتی پدرش نرفت و گفت که میخواهد رزمنده ارتش آزادیبخش باشد و با اینکه دانشآموزی بسیار با استعداد بود، حتی وسوسه ادامه تحصیل هم نتوانست بین او و عشقش، مبارزه جدایی بیندازد و او باز هم با اصرار زیاد توانست در پشتیبانی عملیات مروارید، جایی برای خود پیدا کند. همین روحیه باعث میشد که زهیر همیشه بزرگتر و قابل اتکاتر از سنش باشد، هم در فهم عمیق مسائل بغرنج و هم در مسئولیتپذیری.فهم و درک عمیق او از مسائل سیاسی ایدئولوژیک از خلال نامهها و گزارشهایش به خوبی پیداست. او از جمله در نامهای به رهبر مقاومت چنین مینویسد:
«برادر… این نامه را بعد از شنیدن قسمت نهم سلسله آموزشهایتان مینویسم، راستش خیلی احساسات و درک و دریافتها از این آموزشها دارم، ولی امشب فرق میکرد.
برادر، اولش حرف اصلی را بزنم، «تعهد مشخص» دل ما را سوزاند… ولی وقتی آن را گفتید، اشک مجالم نداد. اولین چیزی که بهخاطرم رسید، رؤیا و آرزوی همه مجاهدین بهخصوص شهدا بود که فقط به عشق رسیدن شما به مردم محروممان هر رنج و سختی را با آغوش باز تحمل کردند، اینکه حتی اگر ما نباشیم، برادر به تهران و به خلق در زنجیر میرسد…
حالا شما باز یک سقف دیگر را میشکنید، ولی با عواطف مجاهدی چه باید کرد؟ …»
آری، زهیر در عین برخورداری از فهم عمیق و مسئولیت پذیری انقلابی بالا، از عواطفی زلال و جوشان نیز برخوردار بود. او در ادامه همان نامه مینویسد:
«… وقتی شما گفتید تنها آرزویتان مجاهد بودن و مجاهد ماندن است، اشک از چشمهایم سرازیر بود. مثل همه سقفهای بالا بلند دیگری که شما میزنید. اما آنجا یک لحظه هم به یاد پدرم افتادم که در روزهای آخر یک بار گفته بود: ”من همه چیزم را از مسعود دارم. بهخاطر مسعود زندهام و بهخاطر مسعود میمیرم“. این جمله بارها و بارها از ذهنم گذشته است و مرا زنده کرده است».
و الآن لابد پدر مجاهدش، سردار ارتش آزادی ابراهیم ذاکری، در جاودانگی لبخند بر لب و شادمان از آن بالاها به روی این فرزند آغوش گشوده است. زهیر چه قهرمانانه زیست و چه قهرمانانه بهشهادت رسید.
سلام بر او روزی که به دنیا آمد، روزی که برای رهایی مردم و میهنش سلاح به دست گرفت و روزی که در راه آزادی خلقش به جانان پیوست
دوستان عزيز فقط 20روز به پايان ضرب الاجل باقي مانده است لطفا براي دفاع از اشرفيهاي قهرمان پتيشن را امضا كنيد و دست از فعاليت و حمايتهاي خود برنداريد . زمان در حال گذر است و چيزي به پايان ضرب الاجل باقي نمانده است.
شهادت: فروردین ۱۳۹۰- اشرف
زهیر همیشه یک رزمنده بود. نه به این خاطر که از وقتی چشم باز کرده بود خود را در سازمان و در کنار پدری مجاهد دیده بود، بلکه در سال ۶۹، وقتی سازمان تصمیم گرفت که بچهها را برای دور بودن از خطرات جنگ اول خلیج فارس به خارج بفرستد، زهیر که هنوز نوجوانی ۱۴ساله بود، زیر بار خواست مسئولان و حتی پدرش نرفت و گفت که میخواهد رزمنده ارتش آزادیبخش باشد و با اینکه دانشآموزی بسیار با استعداد بود، حتی وسوسه ادامه تحصیل هم نتوانست بین او و عشقش، مبارزه جدایی بیندازد و او باز هم با اصرار زیاد توانست در پشتیبانی عملیات مروارید، جایی برای خود پیدا کند. همین روحیه باعث میشد که زهیر همیشه بزرگتر و قابل اتکاتر از سنش باشد، هم در فهم عمیق مسائل بغرنج و هم در مسئولیتپذیری.فهم و درک عمیق او از مسائل سیاسی ایدئولوژیک از خلال نامهها و گزارشهایش به خوبی پیداست. او از جمله در نامهای به رهبر مقاومت چنین مینویسد:
«برادر… این نامه را بعد از شنیدن قسمت نهم سلسله آموزشهایتان مینویسم، راستش خیلی احساسات و درک و دریافتها از این آموزشها دارم، ولی امشب فرق میکرد.
برادر، اولش حرف اصلی را بزنم، «تعهد مشخص» دل ما را سوزاند… ولی وقتی آن را گفتید، اشک مجالم نداد. اولین چیزی که بهخاطرم رسید، رؤیا و آرزوی همه مجاهدین بهخصوص شهدا بود که فقط به عشق رسیدن شما به مردم محروممان هر رنج و سختی را با آغوش باز تحمل کردند، اینکه حتی اگر ما نباشیم، برادر به تهران و به خلق در زنجیر میرسد…
حالا شما باز یک سقف دیگر را میشکنید، ولی با عواطف مجاهدی چه باید کرد؟ …»
آری، زهیر در عین برخورداری از فهم عمیق و مسئولیت پذیری انقلابی بالا، از عواطفی زلال و جوشان نیز برخوردار بود. او در ادامه همان نامه مینویسد:
«… وقتی شما گفتید تنها آرزویتان مجاهد بودن و مجاهد ماندن است، اشک از چشمهایم سرازیر بود. مثل همه سقفهای بالا بلند دیگری که شما میزنید. اما آنجا یک لحظه هم به یاد پدرم افتادم که در روزهای آخر یک بار گفته بود: ”من همه چیزم را از مسعود دارم. بهخاطر مسعود زندهام و بهخاطر مسعود میمیرم“. این جمله بارها و بارها از ذهنم گذشته است و مرا زنده کرده است».
و الآن لابد پدر مجاهدش، سردار ارتش آزادی ابراهیم ذاکری، در جاودانگی لبخند بر لب و شادمان از آن بالاها به روی این فرزند آغوش گشوده است. زهیر چه قهرمانانه زیست و چه قهرمانانه بهشهادت رسید.
سلام بر او روزی که به دنیا آمد، روزی که برای رهایی مردم و میهنش سلاح به دست گرفت و روزی که در راه آزادی خلقش به جانان پیوست
دوستان عزيز فقط 20روز به پايان ضرب الاجل باقي مانده است لطفا براي دفاع از اشرفيهاي قهرمان پتيشن را امضا كنيد و دست از فعاليت و حمايتهاي خود برنداريد . زمان در حال گذر است و چيزي به پايان ضرب الاجل باقي نمانده است.
Geen opmerkingen:
Een reactie posten